مقام معظم رهبری که آن روزها به عنوان رئیس جمهور در عرصه نظام حضور داشتند، شناخت عجیبی از شهید کلهر داشتند و با این شهید حشر و نشر داشتند.
به گزارش نبأخبر،سردار شهید حاج یدالله کلهر، یکی از همین شهدای سرافراز است. یکم بهمن سالروز عروج عاشقانه سردار رشید سپاه اسلام حاج «یدالله کلهر» قائم مقام لشکر 10 سیدالشهدا(ع) است، شهیدی که با زمزمه مداوم و شبانه روزی ذکر مقدس و آسمانی یا حسین(ع) به عنوان یک پاسدار ولایت مدار مکتب عاشورا، علمدار این لشکر عملیاتی در دوران دفاع مقدس بود.
حضرت آقا فرمودند :«حاج یدالله ما چطور است»
دیدار ما با مقام معظم رهبر زمانی اتفاق افتاد که حاج یدالله کلهر به دلیل رشادت های فوق العاده شان در عملیات والفجر 8 دستشان مجروح شده بود و عصب دست قطع شد، ضمن اینکه یکی از کلیه هایش را بهم به اسلام تقدیم کرد؛ مقام معظم رهبری که آن روزها به عنوان رئیس جمهور در عرصه نظام حضور داشتند، شناخت عجیبی از شهید کلهر داشتند و با این شهید حشر و نشر داشتند. وقتی به دفتر ریاست جمهوری رفتیم، حضرت آقا خطاب به سردار کلهر فرمودند: «حاج یدالله ما چطور است؟»
چهار نفر بودیم که به محضر مقام معظم رهبری رفته بودیم. شهید کلهر، شهید میررضی، رسول توکی و من. وقتی آقا از اوضاع دست حاج یدالله پرسیدند، حاج یدالله نگاهی به ما انداخت تا ببیند حواسمان به او هست یا نه! وقتی متوجه شد که ما حواسمان هست با زیرکی گفتند: «الحمدلله، با آن کنار آمده ام!»
ما تا روز شهادت این شهید بزرگوار حتی یک بار هم از ایشان نشنیدیم که از درد دستش حرفی بزند. بعد از این پاسخ سردار شهید کلهر، حضرت آقا هم که درسال 60 عصب دستشان بر اثر انفجار مسجد ابوذر قطع شده بود، به این شهید فرموند: «من اوضاع تو را درک می کنم زیرا وقتی که عصب دست من قطع شد تا زمان زیادی درد دست نمی گذاشت بخوابم و هر شب چندین بار با درد از خواب بیدار می شدم.» شهید کلهر بعد از این فرمایش مقام معظم رهبری باز با زیرکی تمام گفتند:«آقا من هم همینطور»
یعنی شهید کلهر هم تا پاسی از شب از درد خوابش نمی برد ولی چون با خدا معامله کرده بود تا زمانی که مقام معظم رهبری اشاره نکرده بودند و از درد دست خودشان حرفی نزده بودند، حاج یدالله هم هیچ حرفی نزد.
پیکر حاج یدالله جان لشکر را نجات داد
سردار سرتیپ حاج علی فضلی در بخشی از خاطرات خود گفت: عملیات کربلای 5 تا 28 شبانه روز به درازا کشیده شد و همه اهداف به تصرف سپاه پاسداران انقلاب اسامی درآمد. در این عملیات 80 تا 85 هواپیمای دشمن منهدم شد و حدود 50 هزار کشته و زخمی داشتیم دشمن فشار زیادی می آورد و گردان های ما هم جانانه در خط می جنگیدند. شهید کلهر برا ی تقویت روحیه بچه ها و هدایت عملیات از ما جدا شد. من خیلی نگران حاج کلهر بودم تا اینکه دو یا سه ساعت بعد تماس گرفتند که حاج یدالله هم به سختی مجروح شده من بلافاصله بعد از شنیدن خبر مجروحیت ایشان از نورعلی شوشتری اجازه گرفتم و به جاده آمدم تا وقت عبور دادن حاج یدالله از شهرک دوئیجی ایشان را ببینم. اما ظاهرا قبل از رسیدن من از آن جا عبور کرده بودند. بعد خبر رسید که ایشان را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند و چون حال ایشان وخیم بود، از آن جا به بیمارستان شهید بقایی انتقال شان داده اند فکر می کنم حدود 24 ساعتی را شهید کلهر در بیمارستان مقاومت کردند چون ایشان از بنیه فیزیکی بسیار خوبی برخوردار بودند. از طرفی پزشکان همه سعی و تلاش خودشان را انجام دادند، اما با همه این اوصاف ایشان به حالت عادی برنگشتند و همان ترکش کوچک باعث مرگ مغزی و نهایتاً شهادت ایشان شد.
وقتی حاج یدالله شهید شدند به بچه ها گفتم که پیکر پاک این شهید را برای وداع به اردوگاه کوثر بیاورند تا همه رزمندگان با ایشان وداع کنند. وقتی پیکر ایشان به اردوگاه آمد آن را به حسینیه بزرگ اردوگاه بردیم و همه رزمندگان به جز عده معدودی که برای نگهبانی مستقر شده بودند به این حسینیه آمدند. در زمانی که بر گرد پیکر شهید کلهر مشغول روضه خوانی و وداع بودیم، هواپیماهای دشمن بعثی در 24نوبت آمدند و کل اردوگاه را بمباران کردند، به طوری که در اصطلاح اردوگاه کوثر را «شخم زدند ». بمب ها و راکت ها به همه جای اردوگاه اصابت کرده بود به جز حسینیه بزرگی که همه در آن گرد پیکر شهید کلهر جمع شده بودندتلفات آن بمباران سنگین دشمن تنها یک شهید و پنج مجروح بود و هیچ کس باور نمی کرد که چنین چیزی ممکن باشد. اما چون خدا خواسته بود ممکن شد. اینگونه بود که خون یک شهید از خون هزاران رزمنده دیگر که می توانستند ازشهدای کربلای 5 باشند، حفاظت کرد.
خانه اهدایی
برای هر کاری خیری پیش قدم می شد. دست به خیر بود. رفته بود خواستگاری یکی از همکارانش.
بعد از صحبت های مقدماتی ، پرسیده بودند که آقا داماد منزل مستقل دارد یا نه؟!
داماد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود:« نخیر. خانه مستقل ندارم».
داشته قول و قرار عروسی شان بهم می خورده که حاج یدالله گفته بود : «آقا داماد از خودشان منزل دارند و خانه مناسبی هم هست».
انکار داماد هم به جایی نرسیده و جلسه به خوشی تمام شده بود.
بعدها وقتی آقا داماد فهمیده بود که خانه اهدایی حاج یدالله، از طرف سپاه به اسم حاجی در آمده بود.
قرعه اول
به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت.
بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند.
هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد.
لحظه شماری می کردند برای اهدای کلیه. اما هر کاری کردند حاجی زیر بار نرفت و گفت:
من شرعاً راضی نیستم که شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من کلیه بدهید. هر چه خدا بخواهد ، همان می شود.
جویای شهادت
جویای شهادت بود. می گفت: «خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام.»
و خـواسته باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم
تا اگر زنده ام موجودی نـباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.»
روزهای آخر، رفتارش خیلی فرق کرده بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. غمگین و بیقرار بود.
آخرین یادگاری
زمین با همه وسعتش برای حاجی تنگ می نمود. یک روز بی مقدمه وارد آسایشگاه شد و رفت سراغ کمد شخصی اش.
به آرامی در کمد را باز کرد. تمام وسایلش را چید روی زمین و گفت: « بچه ها ! هر کس هر چه می خواهد بردارد برای یادگاری!»
گرمکن ورزشی، ساعت مچی، تقویم ، انگشتر عقیق ، مهر و سجاده کوچک، تمام دارائی حاجی بود. بچه ها با دیدن این صحنه بغض کردند و …
بگو هفت هزار سال
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود که بعداز گشت هفت شب در جریزه مجنون ، وقتی به شهید کلهر گفتم: که این هفت شب چگونه گذشت ؟
پاسخ داد : نگو هفت شب ، بگو هفت هزار سال !
وضعیت وحشتناکی بود .
تعداد انگشت شماری باقی مانده بودند به اضافه یک تیر بار و دو اسلحه .
به آقا مهدی گفتم : چه باید کرد؟
با خونسردی گفت: صدمتر تا انجام تکلیف باقی مانده ، ما تکلیف خود را انجام می دهیم . ادامه راه با آنان که باقی مانده اند…
تنبیه انضباطی
یکی از دوستان نزدیک شهید یدالله کلهر می گوید:
روزی دیدم ناراحت و افسرده است. پرسیدم: چی شده ؟ چرا این قدر ناراحتی؟ گفت: راستش امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموشش کنم. گفتم: چه اتفاقی؟ گفت: برای سرکشی به خانه یکی از شهداء رفته بودم. می دانستم که دختر کوچکی دارد. اسباب بازی برایش تهیه کرده بودم.
وقتی در خانه آن شهید رفتم و در زدم دخترک در خانه را باز کرد. تا مرا دید فهمید که یکی از دوستان پدرش هستم. بدون این که نگاه به اسباب بازی که توی دستم بود بیندازد گفت: اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای برو. و در را به رویم بست. این واقعه موجب تاثر حاجی شده بود. تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسایل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سربزند، تا آنجا که دختر چهارساله اش او را نمی شناخت.
دوست دیگر شهید یدالله کلهر نیز خاطره ای را بیان کرده و می گوید: این شهید بزرگوار خصوصیات خاصی داشت. هنگامی که در «گیلان غرب» بودیم، ایشان فرمانده مستقیم ما بود. آن روزها چند اصطلاح از جمله اصطلاح «خالیبند» در میان بچهها رواج پیدا کرده بود. شهید کلهر، از این اصطلاح و چیزهایی مانند آن خیلی بدش میآمد و میگفت بسیجیان مؤمن، نباید از این حرفها به هم بزنند. هر کس که این طور اصطاحها -بخصوص خالیبند- را به کار میبرد، تنبیه میشد. تنبیه او این بود که از بالای تپه محل استقرار در گیلان غرب، تا رودخانه که دو کیلومتر راه بود، آن فرد باید یک گالن را از رودخانه پر از آب میکرد و بالا میآمد. یک طرف راه سختی بود و تنبیه انضباطی و طرف دیگر، فرماندهای که برای مسایل اخلاقی، ارزش خاصی قائل بود.
شب پرخطر!
فرمانده محترم ما «سردار فضلي»، در فاو زخمي و به بيمارستان منتقل شد. در واقع، چند تا از فرماندهان و سرداران هم شهيد يا مجروح شدند. وقتي رئيس ستاد و معاون لشگر به آن جا رسيد، قسمت چپ درياچه نمک را به ما واگذار کرد. تيپ 3 سيدالشهدا(عليه السلام) وارد محل شد و يکي از گردانهاي ما براي شناسايي مختصر، عملياتي را انجام داد. پس از شناسايي، قرار شد که شب بعد، وارد عمل بشويم. گردان به نزديک خط منتقل شد. شروع عمليات، به شب موکول شد. گردان ما، به عنوان احتياط گردانهاي ديگر بود. از اهواز يک گردان حرکت کرده بود که به علت بمباران شديد، نتوانسته بودند خودشان را برسانند. با اين اوضاع و احوال، گردان ما هنگام شب، وارد عمل شد. فرماندهي تيپ به عهده حاج يدالله کلهر بود. آن شب، تا نزديک صبح، درگيري شديد بود. تعدادي شهيد و مجروح داشتيم.
با تلاقي بودن منطقه هم اوضاع را بدتر کرده بود. ساعت هفت يا هشت صبح، من و شهيد عراقي پيش حاجي رفتيم و به ايشان گفتيم که در خط، فقط حدود پنج-شش نفر از برادران باقي ماندهاند. حاجي دستور داد که کمي عقبتر برويم. حاجي سوار جيپ شد و همراه بيسيمچي و من، به طرف خط راه افتاديم. در نزديکي کارخانه نمک، بيسيمچي هم مجروح شد. مانده بوديم که چه کار کنيم و از کجا درخواست نيرو کنيم. حاجي دستور داد که دوباره به قرارگاه بازگرديم. اين بار حاجي خودش بيسيم را به دست گرفت و حرکت کرديم. وقتي به خط رسيديم، حاجي خودش چند تا موشک آر.پي.جي به دست گرفت و به سمت خط راه افتاد. فرمانده گردان، جلويش را گرفت و گفت: «کجا ميخواهي بروي؟» خلاصه، فرمانده گردان-شهيد اسکندرلو-مانع شد تا حاج يدالله برود. ميخواست خودش برود و هر يک به ديگري براي نرفتن اصرار ميکرد. سرانجام، هر دو با هم رفتند. چند تا موشک آر.پي.جي هم برداشتند و ما هم همراه آنان، به طرف خط راه افتاديم. آن شب تا صبح، منتظر پاتک عراقيها بوديم. با همان چند نفر، ايستاده بوديم. اين همه انگيزه و نيرو را مديون شجاعت و ايثار يدالله کلهر بوديم که همان لحظه عزم کرد با آر.پي.جي به خط برود و همه همراهش شديم. هميشه شجاعت و پيشگامي او در اين لحظهها، به همه ما درس ايستادگي و مقاومت ميداد. نزديک صبح، وقتي کنار خاکريز آمدم، متوجه شدم که کسي، با يک قبضه آر.پي.جي در بغل، به خواب فرو رفته است. او کسي نبود جز حاج يدالله کلهر. چهره مصمم و بيباکش، آرام، با خطوط خواب، نقش گرفته بود و خط به خط صورتش، نشان از شجاعت و ايمان داشت.
علمدار ميآيد!
مدت کوتاهي بود که شهيد کلهر به علت جراحت و ناراحتيهاي جسمي در بيمارستان «نجميه» تهران بستري بود. او بر اثر اين جراحتها، يک کليهاش را از دست داده بود. عصب يکي از دستهايش قطع شده و ترکشي در يکي از پاهايش فرو نشسته بود. پهلوان و علمدار ميدان ما، در بيمارستان بود و ما عطر وجودش را در جبههها حس نميکرديم. با اين که در بيشتر عملياتها همراهمان بود؛ اما نبودش در اين مدت کوتاه، جايش را براي ما خيلي خالي کرده بود. روزي از روزها، در هنگامه آتش و دود و ترکش خمپاره، چشمان ناباورمان، صحنهاي را ديد که از شادي و غرور، غرق اشک شد… دلاوري، آرام و با صلابت روي صندلي چرخدار نشسته بود و با لبخندي شيرين و مطمئن به ما نزديک ميشد. او کسي نبود جز «يدالله کلهر». همان ياور هميشگي جبهه و همان همرزم صميمي و فداکار ما! دور او حلقه زديم و رويش را بوسيديم. ديدار او در آن شرايط، جان تازهاي در ما دميد… ميگفتند پس از اصابت ترکش و بستري شدن در بيمارستان، آن قدر اصرار کرده تا فرماندهان بالاتر، راضي شدند او با صندلي چرخدار، در جبهه حاضر شود و به خدمات خودش- حتي به اين شکل- ادامه دهد. حضورش يادآور روز عاشورا و ابوالفضل العباس(عليه السلام) بود. همان علمداري که با دستان بريده و گلوي عطشناک، يک تنه بر دشمن ميتازيد. همان که دست از ياري برادرش برنداشت؛ تا نفس داشت و تا قطره خوني در رگهاي پاکش بود، ميجنگيد.
آن غروب دلگير
غروب غمگيني بود. هالههاي سرخ نور خورشيد، فضاي خاک آلود پادگان شهيد بهشتي را سرخ فام کرده بود. با بچههاي واحد، واليبال بازي ميکرديم. حاج يدالله هم بود. با يک دست مجروح و با صورتي که در ظاهر آرام بود، بازي ميکرد. اگر او را خوب ميشناختي، ميتوانستي بفهمي که در عمق چشمهاي مهربان و صورت خندانش، غمي گنگ موج ميزند و در عين حال، حالت انتظار، حالت شادي و حالت رسيدن به مقصود. يدالله وجود ساده و بيريايي داشت؛ اما تودار، عميق و کمحرف بود. آن روزها، اين حالتها، بيشتر از هميشه، در او مشهود بود. پس از بازي، حاج يدالله به آسايشگاه آمد. چهرهاش آرام، اما متفکر بود. با حالتي خاص در کمد وسايلش را باز کرد. تمام وسايلش را به شکل منظم روي زمين گذاشت و گفت: «بچهها! هر کس هر چه ميخواهد بردارد، به عنوان يادگاري!» گرمکن ورزشي، ساعت مچي، تقويم، انگشتر عقيق، مهر و سجادهاي کوچک و … اينها وسايل جانشين تيپ ما بود. بغضي سنگين بر گلويم نشست و اشک در چشمهايم جوشيد. نتوانستم آن جا بمانم، بيرون رفتم. ستارههاي آسمان، شب را پر کرده بودند. خدايا، اين چه حالي بود؟ حالي که هر بار با احساس لحظه موعود رفتن کسي به ما دست ميداد. حالي که در لحظههاي نوراني و ملکوتي وداع ياران، تمام وجود انسان را دربرميگيرد! دوباره به آسايشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعي کوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگي بود. به رسم يادبود و يادمان خاطر عزيزش، انگشتري و کمربندش را برداشتم و دوباره، بيقرار و غمگين، به ستارهها پناه بردم. غمي بزرگ، با هجومي سنگين پيش رو بود. يدالله هم ميخواست به ديگران بپيوندد!
آن جا کسي منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روي هم مينشست و با سرو صدا ميگذشت. خورشيد روي قطرهها ميتابيد و هزاران پولک نقرهاي ميساخت و هر پولک با برخورد به تخته سنگها، صدها تکه ميشد. با حاجي کنار پل نشسته بوديم. غرق فکر بوديم و سکوت؛ و هزاران کلمه، در ميان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل ميشد. حاجي سکوت را شکست: «ديشب خواب ديدم. ميررضي زير يک درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.» با بغضي در گلو، به رويش نگاه کردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن.» گفت: «نه! ميدانم که او منتظر من است، بايد بروم.» گفتم:«خب، من هم خواب خيليها را ميبينم.» تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجههايش را در جيبش فرو کرد و با حالت خاصي، در حالي که چشمهايش عمق آنها را ميکاويد، گفت:«نه! اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول کن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است!» … موجها، زمزمهکنان، همچنان که ميرفتند، حرف او را تصديق ميکردند. موجها او را ميشناختند.
لبهاي خونين
عمليات فاو بود و بمبارانهاي شديد عراقيها. در يکي از اين بمبارانها، حاج يدالله کلهر نيز بشدت زخمي شد. او را به بيمارستان گلستان اهواز منتل کردند. جراحتهاي ايشان خيلي شديد بود؛ به طوري که بناچار تن مجروحش را به تهران انتقال دادند. در بيمارستان، وقتي پرستاران حاج يدالله را ديدند که از لبهايش نيز خون جاري است، پرسيدند آيا به لبهايش هم ترکش خورده است؟ آنان نميدانستند که شهيد کلهر از شدت دردهايش، دندان به لب ميگرفت تا مبادا حتي يک بار نالهاي سر دهد؛ او فرياد خود را فرو ميخورد و اين چنين درد را پاسخ ميگفت.