من به چشمان سیاه تو ارادت دارم

دل من ویران است از هجوم تب تو من به چشمان سیاه تو ارادت دارم با من از فلسفه ی عشق بگو از صف مژگانی که از ان فاصله ی خیلی دور دل من را ازرد با من از همهمه ی برگ درختان بلوط و شکوهی که در ان پیچش مو های تو هست تو […]

دل من ویران است
از هجوم تب تو
من به چشمان سیاه تو
ارادت دارم
با من از فلسفه ی عشق بگو
از صف مژگانی
که از ان فاصله ی خیلی دور
دل من را ازرد
با من از همهمه ی برگ درختان بلوط
و شکوهی که در ان
پیچش مو های تو هست
تو خودت می دانی
که دل عاشق من
در دو چشم سیه و مست و خمار الودت
روزگاری ست
سکونت دارد ….

( الف .م ) بانو


ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید