بختیار میخواست در گام اول امام را از بازگشت به ایران منصرف کند اما نتوانست. در وهلۀ بعد به پاریس بروند و به توافقی برسند اما از او خواست اول استعفا کند و بعد دیدار انجام شود. در حالی که اگر نخستوزیر نبود ملاقات بلاموضوع بود و میشد مثل دیگران. با استعفای سید جلال الدین تهرانی از ریاست شورای سلطنت، نهاد سلطنت هم بلاتکلیف شده بود.
به گزارش نباءخبر،در چهلوچهارمین سالگرد نخستوزیری شاپور بختیار میتوان این پرسش را به میان آورد که به راستی او به دنبال چه بود؟ اگر میخواست سلطنت را نجات دهد چرا اصرار داشت شاه زودتر برود و فرح هم نمانَد و ولیعهد هم برنگردد تا شورای سلطنت که به منزلۀ پایان سلطنت محمد رضا شاه بود عهدهدار این جایگاه شود؟ یا چرا خروج شاه را به منزلۀ پایان دیکتاتوری 25 ساله اعلام کرد و اگر انتظار داشت با رفتن شاه، مردم از ادامۀ انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی منصرف شوند و خود را نایل به هدف تصور کنند چرا سرانجام به بازگشت امام خمینی تن داد؟
اگر هدف نهایی او تأسیس یک جمهوری سکولار به جای جمهوری اسلامی بود این هدف را چگونه میخواست محقق کند؟با مردمی که بر برقراری جمهوری اسلامی تأکید داشتند یا با هوادارانی که به امجدیه رفتند؟ یا با کودتا؟ اما اگر ارتش بنا داشت قدرت را خود در دست بگیرد چرا باید زیر بلیت یک غیر نظامی میرفت و چرا در دوران ازهاری این کار را انجام ندادند؟ حال آن که قرار بود ارتشبد اویسی بیاید و در دقیقه 90 ازهاری جانشین او شد. ضمن این که چگونه میخواست ذیل نام مصدقِ سرنگون شده با کودتا دست به کودتا بزند؟ بعد از کودتا چه کند؟
مجموعۀ این سؤالات و تناقضها از تصمیم شاپور بختیار یک معما میسازد هر چند که محتملترین پاسخ این است که او 25 سال در حسرت و آرزوی نخستوزیری ایران تبوتاب داشت و به آرزوی خود رسیده بود و باقی را به قضا و قَدَر سپرده بود.
در این فقره هم البته باز گرفتار تناقض بود چون حکم نخستوزیری خود را از کسی گرفته بود که به مبارزه با رژیم او میبالید اگرچه در توجیه میگفت حکم دکتر مصدق را هم شاه امضا کرده بود هر چند خود نیک میدانست که شاهِ 1330 شباهتی به شاهِ دی 1357 نداشت که تنها چند ماه قبل از آن به عادت زشت هرساله باز در کنفرانس خبری به مناسبت سالگرد 28 مرداد کینۀ خود را از مصدق پنهان نکرده بود.
شاپور بختیار در حالی نخستوزیری را پذیرفت که دکتر کریم سنجابی دبیر کل حزب متبوع او که تا قبل از آن از قانون اساسی مشروطه دفاع میکرد پس از آزادی از بازداشتی کوتاه مدت، پایان نظام سلطنتی را در چهارم دی ماه و در اجتماع پزشکان و پرستاران در بیمارستان هزار تختخوابی پهلوی (امام خمینی کنونی) اعلام کرده و امواج دریا و هیبت توفان، بسی سهمگینتر از آن بود که کسی را یارای مقاومت باشد. با این همه بختیار نخستین پیام خود در مقام نخستوزیر در 16 دی 1357 را با شعر دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی و این گونه آغاز کرد: “من مرغ توفانم، نییندیشم ز توفان/ موجم نه آن موجی که از دریا گریزد”.
او البته سالها قبل در کنگره جبهه ملی گفته بود: «آیا تا کنون شنیدهاید که بگویند چرچیل یا دوگل یا روزولت مردان شریفی بودند؟ ولی همین افراد ناجی کشور خود بودند. در مقابل مرحوم مستوفیالممالک شخص شریف و مؤمن و آزادهای بود ولی مبارز نبود. چمبرلن هم نظیر او بود. هر کشوری به اشخاص متقی و وطنپرست نیاز دارد. ولی این اشخاصِ متقی و و وطنپرست، این کشتی را به ساحل نخواهند رساند. افراد قوی و با اراده لازم است».
او نخستوزیر شد با این ادعا که میخواهد کشتی توفانزده را به ساحل برساند و نجات دهد یا در واقع در وضعیتی که سکان کشتی از دست شاه خارج شده و در دریای انقلاب دست و پا میزد و داشت غرق میشد، نگذارد ثمره به دست انقلابیون و مشخصا امام خمینی بیفتد حال آن که رهبری در دست امام بود و بزرگتر از بختیار و ملیها برای هم بعد و با تصور کنارهجویی امام در پی پیروزی، طرح داشتند اما او از همان میانه میخواست بازی را به سود خود تمام کند. بازیکنی که خود در وقتهای تلف شده به میدان آمده بود رؤیای به ثمر رساندن گل داشت حال آن که زمینی زیر پای او نمانده بود!
برای این که موقعیت او را دریابیم کاریکاتور روزنامۀ آیندگان از زندهیاد کامبیز درمبخش در 24 دی 57 (و 8 روز پس از نخستوزیری که همزمان با پایان اعتصاب 62 روزۀ مطبوعات هم بود) گویاست. مضمون کاریکاتور این است: کارمندان اعتصابی وزیران بختیار را به وزارتخانهها راه نمیدهند و گفتوگوی وزیر با نخستوزیر به تصویر کشیده شده است. وزیر میگوید: قربان! ما رو تو وزارتخونه راه نمیدن. بختیار هم در پاسخ میگوید: صداشو در نیار! خودم هم یواشکی اومدم نخستوزیری.
10 بهمن 57 از رؤیای خود پرده برداشت اما صدای او شنیده نشد چون ایران و جهان در انتظار بازگشت آیتالله خمینی بود. در این روز بود که گفت: رژیم ایران میتواند جمهوری شود. اما این کار قاعده و رسمی دارد که باید از آن وارد شویم. من با شاه هیچ تماسی ندارم و دو دولت و دو ارتش در ایران وجود ندارد. او پیشتر گفته بود مخالف «جمهوری اسلامی» است و اساسا معنی آن را نمیفهمد چون اسلام جمهوری نمیشود و جمهوری هم اسلامی نمیشود ولی می توان در حکومت مورد نظر او در آینده مدل واتیکان را اجرا کرد. مراد او که با فرهنگ فرانسوی پرورش یافته بود این بود که ذات جمهوری، سکولار است و اسلامیت را برنمیتابد. جایی هم گفته بود بنای اسلام بر “بیعت” است که از “بیع” میآید و با مکانیسم “رأی” که حق عزل هم میدهد جداست. امام خمینی اما از تلفیق این مفاهیم میگفت.
دکتر ابراهیم یزدی البته چنان که در 28 تیر 1358 گفت معتقد بود «بختیار نیامده بود شاه را تثبیت کند، آمده بود تا خودش اعلام جمهوری کند.»
همین دو سه هفته قبل و در شبهای جام جهانی اخیر قطر شبکۀ مستند سیمی جمهوری اسلامی ایران برنامۀ «دست اول» را در بدترین ساعت ممکن برای چنین برنامهای (ساعت یک نیمه شب) پخش میکرد که در آن دکتر مجید تفرشی سندپژوه ایرانی مقیم لندن که دست بر قضا همان موقع در قطر در استادیوم در حال تماشای فوتبال بود در برنامه قبلا ضبط شده میگفت: دکتر بختیار “سه سین” را برچید ( سانسور، سنتو و ساواک) ولی تصور عمومی این است که بعد از انقلاب اتفاق افتاده در حالی که در دولت او و قبل از پیروزی انقلاب رخ داد. سین اول سانسور بود. کما این که اعتصاب 62 روزۀ مطبوعات تمام شد و روزنامه ها 10 روز بعد با تیتر درشت خبر دادند شاه رفت. سین دوم، خروج از پیمان سنتو بود که در زمان الحاق مخالفتهای بسیار برانگیخته بود و سومی انحلال ساواک؛ سازمان جهنمی که هیچ یک از چهار رییس آن به مرگ طبیعی از دنیا نرفتند و شاه دیر دریافت ریشۀ نارضایتی ها همان ساواک است که قرار بود دستگاه را ایمن کند. نصیری را کنار گذاشت و مقدم را به ریاست آن گماشت. بعدتر نصیری را که سفیر ایران در پاکستان شده بود به تهران فراخواندند و دستگیر شد. او و هویدا را در واقع انقلابیون دستگیر نکردند که هر سال شبکه های سلطنت طلب در بهمن ماه برایشان مویه میکنند. چند ماه قبل دستگیر و زندانی شده بودند و 22 بهمن از زندان شاه به زندان انقلابیون منتقل شدند.
انحلال ساواک اگر چند ماه قبل اتفاق می افتاد مهم ترین خبر بود ولی بازتابی نداشت و اسااسا صدای بختیار شنیده نمیشد چون همه جا صحبت از امام خمینی و زمان بازگشت به ایران بود. زندانیان سیاسی آزاد شده هم ستارههای محافل شده بودند. (همۀ فعالان سیاسی از زندان آزاد شده بودند و تنها یک گروه از مجاهدین خلق باقی مانده بودند: مسعود رجوی، موسی خیابانی و بهمن بازرگانی که 30 دی 1357 آزاد شدند و این سومی مقابل زندان از دوش مردم پیاده شد و گفت همین را میخواستم و رسیدیم. شاه رفته و مردم آزادی را حس میکنند و دیگر ادامه نداد و در پی تجارت رفت. آن دو اما بعد از پیروزی انقلاب در قامت رهبری سازمان رؤیای تصاحب کامل قدرت را در سر میپروراندند اگرچه می دانستند با شخص امام نمی توان درافتاد یا طالقانی نهی شان کرده بود و البته خود بلافاصله پس از آزادی در 30 دی و به عنوان آخرین زندانیان باقی مانده در اولین پیام و خطاب به امام صراحتا نوشتند ما در گوشه زندان داشتیم میپوسیدیم که نور قیام شما تابید و نجات یافتیم. مشکل امام با آنها البته در آغاز نه سیاسی که بر سر مواضع عقیدتی و قرائـتشان از اسلامشان بود).
صحبت از «صدا»ی بختیار شد که مصاحبه میکرد و اگرچه تیتر روزنامهها هم میشد اما در واقع شنیده نمیشد چون کسی او را جدی نمیگرفت جز چند هزار نفری که به امجدیه رفتند و شعار دادند: بختیار بختیار سنگرت رو نگه دار.
در خاطرات سیروس آموزگار از وزیران بختیار آمده که صدای خود شاه هم دیگر شنیده نمیشد چندانکه شاه بعد از معرفی وزیران تازه و دست دادن با آنها -که بر خلاف قبل نه لباس رسمی پوشیدند و نه دست شاه را بوسیدند و در حضور نخستوزیری که ترجیح میداد به سقف کاخ خیره شود- – به سر صف برگشت و برای صحبت،میکروفون خواست.
کسی اما نیامد. برای بار دوم میکروفون خواست و باز خبری نشد و وقتی برای سومین بار با صدای بلندتر گفت میکروفون بیاورند و نیاوردند خود بختیار شتابان به راهرو رفت و کارمندِ بیخیال را صدا کرد تا میکروفون آوردند! شاه هم البته حرف خاصی نداشت جز این که خسته است و به معاینۀ پزشکی و استراحت نیاز دارد و باید سفری به خارج از کشور داشته باشد.
معمای شاپور بختیار؛ دنبال چه بود؟/ نجات سلطنت، اعلام جمهوری یا بازی در وقت تلف شده؟
رفتن شاه از یک سو به سود بختیار بود چون میتوانست به حساب خود بگذارد اما ارتش که عادت کرده بود تنها از بزرگ ارتشتاران فرمان ببرد بلاتکلیف شد. در طول آن همه سال و با صرف آن همه هزینه، ارتش شاهنشاهی مثل ارتش مصر به نهاد مستقل و ملی تبدیل نشده بود تا خود بتواند مستقلا نقش ایفا کند و به فرد وابسته نباشد کما این که سال ها بعد دیدیم بعد از کناره گیری حسنی مبارک در مصر ارتش عزا نگرفت. در صحنه ماند و اجازه داد اخوان المسلمین قدرت را در دست بگیرد و بعد او را کنار زد و سیسی جای او نشست. در ایران 57 اما رفتن شاه همانا و سردرگمی امرا همان. از جانب دیگر با رفتن شاه عزم رهبر انقلاب برای بازگشت بیشتر شد و بختیار یا باید مانع میشد کما این که چند روز فرودگاهها را بست یا اجازه میداد که در این صورت میدان را به کسی واگذار کرده بود که هوش سیاسی او در سن بالا حیرتانگیز بود.
بختیار یک هفته قبل از تشکیل دولت و هنگام دعوت از دکتر منوچهر رزمآرا برای قبول وزارت از او خواسته بود تا در پاریس است به نوفللوشاتو برود «تا ببیند حرف حساب این پیرمرد چیست؟»
رزمآرا هم رفت. در نوفللوشاتو به دنبال چهره ای بود که امکان دیدار را فراهم کند. طبعا باید به نزدیک ترین یاران امام – بنیصدر، قطبزاده و یزدی- مراجعه میکرد که گرایش ملی هم داشتند. در ان میان اما ناگهان آیتالله اشراقی را میبیند و میشناسد و نزد او می رود و خود را معرفی میکند و او به خاطر میآورد که در محلۀ سرچشمه با پدرشان همسایه بودند و مراوده داشتند. هنوز نمیدانست او داماد امام است و وقتی متوجه شد دریافت امکان دیدار به نمایندگی از شاور بختیار با کمک داماد امام آسانتر از آنچه تصور میکرد فراهم میآید. تصور میکرد با یک مرجع تقلید سنتی رو به رو میشود که از ریزهکاریهای سیاسی با خبر نیست که طبعا نگران خلأ قدرت پس از خروج شاه و دخالت قدرت های خارجی خواهد بود. ولی خود گفته بود ابهت او مرا گرفت. تا خود را معرفی میکند امام میگوید: “آقای دکتر، شما با مرحوم سپهبد رزمآرا نسبتی دارید؟” _ [لفظ مرحوم را او نقل میکند و نمیدانیم امام به کار برده یا نه ولی دکتر رزمآرا به عنوان پزشکی خوش نام شهرت داشت]-. پاسخ میدهد: بله من برادر کوچکتر ایشان هستم. آخرین برادر در خانواده. امام میگوید: “یک برادر دیگر شما خیلی به اسلام خدمت کرده است”. به سرعت درمییابد، منظور، سرتیپ حسینعلی رزمآرا رییس ادارۀ جغرافیای ارتش بود که قبلهنما را درست کرد. دکتر رزمآرا از این همه حضور ذهن یکه میخورد و با احترام میگوید: “من پس فردا راهی تهران هستم. تا رسیدم یک قبلهنما برای شما میفرستم” و امام بی درنگ پاسخ میدهد: “نیازی نیست چون خودم دارم میآیم!” «پرسیدم: ارتش چه میشود؟ پاسخ داد: جای نگرانی نیست. ترتیب آن را دادهام. گفتم: شاه رفته و مملکت به دولت قوی نیاز دارد. گفتند: ایران، جمهوری اسلامی خواهد بود و من دستورها را دادهام. بعد برخاست و اشاره کرد که قصد دارد نماز بگزارد و با حالت خداحافظی به اتاق دیگر رفت».
منوچهر رزم آرا میگوید پس از این ملاقات، آقای اشراقی گفت آقایان بنیصدر و فرهنگ قاسمی هم به پاریس میروند. با آنان بروید. سوار اتومبیل آانها شدم و در طول مسیر بنیصدر گفت: اگر بختیار نخستوزیری را بپذیرد خیانت کرده است. این را از قول من و دوستان به او بگویید.
تا به پاریس میرسد بلافاصله با بختیار تماس میگیرد و میگوید: از جبهۀ ملی احراج میشوید. دغدغۀ آمریکاییها هم این است که ایران به دست کمونیستها نیفتد و دور و بر آیتالله هم کمونیستی ندیده تا مایه نگرانی آمریکا باشد ضمن این که «این پیرمرد آدم عادی نیست. چشمهایش را که دیدم دانستم عادی نیست. با حرفی که درباره جمهوری اسلامی و ارتش زد یعنی وضع از دست رفته» ولی بختیار در واکنش میگوید: خوب اگر از دست نرفته بود که سراغ من نمیآمدند. لطفا زودتر برگردید.
بختیار میخواست در گام اول امام را از بازگشت به ایران منصرف کند اما نتوانست. در وهلۀ بعد به پاریس بروند و به توافقی برسند اما از او خواست اول استعفا کند و بعد دیدار انجام شود. در حالی که اگر نخستوزیر نبود ملاقات بلاموضوع بود و میشد مثل دیگران. با استعفای سید جلال الدین تهرانی از ریاست شورای سلطنت، نهاد سلطنت هم بلاتکلیف شده بود.
بختیار میخواست با سه برگ بازی کند: نخست از جبهۀ ملی مشروعیت بگیرد اما آنان در اطلاعیه ای او را به خیانت متهم کردند: «نظام سلطنتی غیر قانونی اگر تا دیروز کاسهکاسه خون میخواست، امروز بر دریاچۀ خون کشتی میراند. آنچه کم داشتیم ضربت خیانت بود». این لحن از جبهۀ ملی درباره سلطنت و عضو سرشناس خودشان کاملا بیسابقه بود. سراغ آمریکاییها رفت ولی آنان ژنرال هایزر را فرستاده بودند که بختیار را به بازی نمیگرفت و مستقیم با دیگران قرار ملاقات می گذاشت و سرانجام میخواست با برگ ارتش بازی کند. طرح او این بود که با بازداشت چهرههای مؤثر اوضاع را در کنترل بگیرد اما با تغییر ساعت حکومت نظامی از شب به 4 بعدازظهر عملا بازی را واگذار کرد چون به دستور رهبری انقلاب مردم اعتنا نکردند و ارتش یا باید حمام خون برپا میکرد یا به تماشا مینشست و راه دوم را برگزید و در ادامه اعلام بیطرفی کرد و داستان به پایان رسید.
از نکات مبهم دربارۀ شاپور بختیار نوع رابطۀ او با فرح است. میدانیم که لوییز صمصام بختیاری خالۀ بختیار همسر محمد علی قطبی دایی فرح بود و هوشنگ نهاوندی در کتاب «آخرین روزها- پایان سلطنت و درگذشت شاه» مینویسد در منزل همین خاله با فرح دیداری 6 ساعته داشته و هر چند فرح به شاه گفته برای تقاضای آزادی دکتر کریم سنجابی آمده بود اما چنین خواستی نیاز به دیدار چند ساعته در محلی دیگر نداشت و احسان نراقی هم میتوانست این خواست را منتقل کند. میتوان حدس زد فرح و بختیار توافقاتی کرده بودند و شاید اگر همراه شاه در 26 دی رفت و در ایران نماند برای آن بوده که ظن شاه برانگیخته نشود. در تمام این 44 سال فرح درباره نوع گفتوگوها با بختیار صریح صحبت نکرده است.
جالب این که محمد علی قطبی تا از قصد شاه برای سپردن دولت به بختیار آگاه میشود نامهای برای شاه میفرستد و او را برحذر میدارد و میگوید این فرد آبروی مرا در کارخانه شیر پاستوریزه اصفهان برد و نتوانست آنجا را اداره کند و صدای همه درآمد. حال چگونه میتواند مملکت را اداره کند؟ روزگاری تفریح شاه گوش سپردن به بدگوییهای علم از هویدا بود اما حالا دیگر حوصله این گونه سعایتها را نداشت چون بختیار را آخرین تیر میدانست به گواهی حامل نامه آن را ریزریز میکند و میریزد کف سالن!
پرسش اصلی اما این است که بختیار که میدانست اوضاع از دست شاه و ارتش خارج شده دنبال چه بود؟ قطعا دنبال نجات شاه نبود چون او را عامل گرفتاریها و اختناق ۲۵ ساله میدانست. خلوص و پافشاری مصدق را هم نداشت و در طول ۲۵ سال به مناصب میانی هم رضایت داده بود. تحلیل دکتر یزدی درست است. به دنبال اعلام جمهوری با حمایت ارتش و آمریکا بود اما چراغ سبزی دریافت نکرد و در میان توفان تنها ماند. امام خمینی را هم البته دست کم گرفته بود. خود بازرگان هم خیال میکرد همان نسبت گاندی – نهرو میان امام و او برقرار میشود که نخستوزیری دولت موقت را پذیرفت.
وقتی در خاطرات دکتر سنجابی از روابط قدیمی بختیار با آمریکاییها سخن به میان آمده و کاراکتر اروپایی هم داشت این حدس هم جدی است که مدتها به عنوان یار ذخیره روی نیمکت بوده اما وقتی وارد زمین شد که کار از دست آنها خارج شده بود یا از ورود او منصرف شده بودند و خود را تحمیل کرد و به بازی گرفته نشد. در کتابی که از آقای مهاجرانی چندی پیش معرفی شد اسنادی آمده که نشان میدهد در مهر 59 هم بعد از حمله صدام حسین روی بختیار حساب میشده ولی باز معلوم نیست خودش میخواسته وارد بازی شود یا مأموریتی به او سپرده شده بود اما در نظر داشته باشیم که کریم سنجابی که خود در سال 60 و بعد از حکم ارتداد مخفیانه از ایران خارج شد و در خاطرات خود کمتر از کسی بد گفته به بختیار حُسن ظن نداشته است چه رسد به حلقۀ اطراف رهبر فقید انقلاب.
باری، بختیار نخستوزیر شد و جان کلام او خطاب به ملت این بود اگر میخواستید شاه و سانسور و ساواک بروند، بفرمایید، رفتند. چرا حکومت را به مذهبیها بسپارید؟ در حالی که مردم تلقی سپردن به نیروهای ملی با گرایش مذهبی رقیق و البته زیر نظر روحانیون بدون دخالت در کار اجرا را داشتند. ضمن این که چون حکم خود را از شاه گرفته بود در ادامه نخست وزیران قبلی -شریف امامی و ازهاری – ارزیابی شد خاصه این که از طرف دوستان خود در جبهه ملی هم طرد شد. وقتی دکتر غلامحسین صدیقی رجل خوش نام را از پذیرش نحستوزیری برحذر داشتند و خود دکتر سنجابی زیر بار نرفت چون کار شاه را تمام شده میدانستند نمیتوانستند تحمل کنند یکی در آن وسط پیدا شود و به نام جبهه ملی و مصدق دولت تشکیل دهد و به نام آنان درصدد کامجویی سیاسی برآید.
علاقه فراوان بختیار به فرهنگ فرانسوی که از زمان دیدار با پل والری شاعر در وجود او نشسته بود و بعدها حتی به ارتش فرانسه هم پیوست سبب شد نام فرزندان خود را هم فرانسوی برگزیند. همین هویت فرانسوی اگرچه تناقضهای درونی او را بیشتر کرده بود اما پس از پیروزی انقلاب و نزدیک 5 ماه اختفا جان او را نجات داد تا با اسم فرانسوی و با گذرنامه از ایران خارج شود نه آن که مطابق شایعات «از مرز بازرگان گریخته باشد». جملهای که اگرچه اشاره به مرزی واقعی داشت اما متضمن طعنه به مهندس بازرگان هم بود که نخستوزیر دولت موقت رفیق قدیمی را فراری داده است. چرا که در تیر ۱۳۵۸ توانست با گذرنامهای که سفارت فرانسه با نام «فرانسوا بوآرون» در اختیار او قرار داد و در سیمای یک بازرگان فرانسوی با چهرهای متفاوت (با ریش پرفسوری و عینک تیره) در فرودگاه مهرآباد در صف کوتاه مسافران خارجی ایستاد و سوار هواپیما شد؛ سناریویی که کمتر کسی حدس می زد و تصور همه خروج غیرقانونی از مرزهای غربی بود: «صدای بسته شدنِ در را که شنیدم انگار مهماندار موسیقی دلانگیزی نواخته است. هواپیما که برخاست و فاصله گرفت از همان مهماندار خواستم شامپاینی بیاورد و با آرامش نوشیدم.»
معمای شاپور بختیار؛ دنبال چه بود؟/ نجات سلطنت، اعلام جمهوری یا بازی در وقت تلف شده؟
داستان بختیار اما تمام نشد و در پاریس تا توانست علیه جمهوری اسلامی فعالیت کرد اما هیچ یک به ثمر دلخواه او نینجامید و تنها قتل او در مرداد ۱۳۷۰ موجب لغو سفر فرانسوا میتران رییس جمهوری وقت و سوسیالیست فرانسه به ایران شد. پسرش کمیسر ارشد پلیس فرانسه بود و بعد از ترور نافرجام قبلی به ویلایی در یک شهرک انتقال یافته بود تا امکان کنترل رفت و آمدها بیشتر باشد اما در خانه خود به قتل رسید.
درس آموزترین نکته در نخستوزیری بختیار اما این است که شاه به کسی ماموریت تشکیل دولت داده بود که آشکارا خود را مصدقی میدانست و تصویر بزرگ دکتر مصدق را در دفتر نخست وزیری پشت سر خود گذاشت اگر چه قاب عکس شاه را هم پایین نیاورد ولی از جلوی چشم برداشت.
[بختیار حتی در دو سه روز اول اول مانند دکتر مصدق در خانه مینشست منتها به او گفتند به لحاظ امنیتی شدنی نیست. مصدق هم با نشستن در خانه مصدق نشده بود تا او هم ۲۵ سال بعد در خانه خود در فرمانیه به رتق و فتق امور بپردازد و به دفتر رفت ولی عکس مصدق را پشت سر گذاشت و جای خبرنگار اروپایی خالی بود که ۱۲ سال قبل و اندکی پیش از مرگ مصدق از شاه پرسیده بود: نخست وزیر سابق چه میکند؟ شاه پرسیده بود: کدام یک؟ کی؟ حبرنگار گفته بود: دکتر مصدق و شاه پاسخ داده بود: خوب است. شنیدهام به ورزش مورد علاقه مشغول است! خبرنگار میخواست بداند پیرمرد ۸۷ ساله به کدام ورزش سرگرم است و شاه به طعنه گفته بود: خرسواری!]
۴۴ سال قبل شاپور بختیار در ۱۶ دی ۱۳۵۷ نخستوزیر شد در حالی که میتوانست ۱۶ تیر ۱۳۵۶ نخستوزیر شود پس از نامه سرگشاده به اتفاق کریم سنجابی و داریوش فروهر به شاه تا انتخابات آزاد برگزار کند و به انسداد سیاسی پایان دهد ولی شاه به اسدالله علم گفته بود نه کارتر امروز همان جانافکندی دیروز است و نه من شاه سال ۴۲ هستم و نه قیمت نفت مثل آن سال است. پس زیر بار علی امینی دیگری نمیرویم. اگرچه هویدا را کنار گذاشت اما به ملیها هم بها نداد و جمشید آموزگار را نخستوزیر کرد تا در دل این دولت بزرگترین خبط زندگی خود را مرتکب شود که همانا درج مقاله ۱۷ دی در روزنامه اطلاعات است که شاید فردا به آن پرداخته شود.
در بیان موفق نشدن بختیار جدای دیر بودن انتخاب او و اصطلاحا وقتی کار از کار گذشته بود و به زبان فنی میتوان گفت دو فرض مانعةالجمع نمیتوانند کبری و صغرای یک گزاره باشند. به تعبیر محمد قائد: بختیار از ابتدا در موقعیتی ناممکن قرار داشت. چون برای رسیدن به نقطه ب باید از نقطه الف عبور میکرد. اما همین که به نقطه الف پا میگذاشت یعنی به ب نمیتوانست برسد و بدون الف هم نمیتوانست. چرا؟ چون شاه باید میرفت و این نقطه الف بود تا او به ب برسد اما با رفتن شاه حکومتی که به فرد متکی شده بود فروپاشید و دیگر نتوانست از آن عبور کند. الفی باقی نمانده بود تا به ب برسد.
* منابع: مطبوعات دی و بهمن 57 و کتاب امیدها و ناامیدیها- خاطرات دکتر کریم سنجابی/ نقلقولها هم از کتاب «پرواز در ظلمت» که نویسنده (حمید شوکت) از خاطرات خود شاپور بختیار و سیروس آموزگار و منوچهر رزم آرا آورده است. ( این کتاب به اسلوب عباس میلانی در معمای هویدا نزدیک است).