یکی از دلایل اصلی خشونت و ناپایداری در خاورمیانه در چند دهه اخیر این است که برای اولین بار در تاریخ مدرن، این منطقه هیچ نوع نظمی که از ناحیه یک امپراتوری تحمیل شده باشد، ندارد، هرچند این تعبیر با توجه به حساسیت های معاصر، آزاردهنده به شمار آید. واقعیت این است که تاکنون دموکراسی نتوانسته در این منطقه ریشه بزند، حتی در کشورهایی که در آنها بارقه هایی پدید آمده بود، مانند تونس. این وضعیت بازتاب میراث زیانبار حکومت امپراتوری است. امپراتوری، با ارائه یک راه حل ناپسند اما پایدار برای نظم، از ریشه کردن دیگر گزینه ها جلوگیری کرده است.
به گزارش نبأخبر،در سراسر خاورمیانه، تجربه متنوع امپراتوریها، توسعهٔ دولت – ملت هایی مانند آنچه در اروپا رخ داد را مختل کرد و به همین دلیل به عاملی در ناپایداری منطقه تبدیل شد. در واقع، برای بسیاری از رژیمهای خاورمیانه، این مسئله که چگونه درجه معقولی از نظم را با حداقل اجبار برقرار کنند، هنوز پاسخی نیافته است.
تاریخ امپراتوریها، ابهامی را در خود دارد. در ذهن بسیاری، این مفهوم با سلطه اروپایی ها بر بخشهای گستردهای از دنیای در حال توسعه قرین شده، دورانی که برای همیشه لکهی ننگی بر وجهه غرب گذارده است. اما امپراتوری ها در اَشکال غیرغربی بسیاری هم ظهور کرده اند به ویژه در خاورمیانه. امپراطوری خاورمیانه، ابتدا با سلسله امویان در دمشق قرن هفتم میلادی آغاز شد و سلسلههای متعددی از خلافتهای اسلامی، حکومتی گسترده که در برخی موارد تا مدیترانه را هم در بر می گرفت، تاسیس کردند. در قرنهای بعدی عثمانیها این مسیر را ادامه دادند که حکومتشان تا بالکان گسترش یافت و نیز سلطنت عثمانی که در قرن نوزدهم از خلیج فارس تا بخشهایی از ایران و پاکستان، و همچنین به قلمروهای مسلمان نشین آفریقای شرقی گسترش یافت. تنها در مراحل بعدی تاریخ امپراتوری هاست که اروپاییها بخش مهمی از این ماجرا را شکل میدهند.
در سراسر خاورمیانه، این تجربه متنوع از امپراتوریها، توسعهٔ دولت – ملت هایی مانند آنچه در اروپا رخ داد را مختل کرد و به همین دلیل به عاملی در ناپایداری منطقه تبدیل شد. در واقع، برای بسیاری از رژیمهای خاورمیانه، این مسئله که چگونه درجه معقولی از نظم را با حداقل اجبار برقرار کنند، هنوز پاسخی نیافته است.
یکی از دلایل اصلی خشونت و ناپایداری در خاورمیانه در چند دهه اخیر این است که برای اولین بار در تاریخ مدرن، این منطقه هیچ نوع نظمی که از ناحیه یک امپراتوری تحمیل شده باشد، ندارد، هرچند این تعبیر با توجه به حساسیت های معاصر، آزاردهنده به شمار آید. واقعیت این است که تاکنون دموکراسی نتوانسته در این منطقه ریشه بزند، حتی در کشورهایی که در آنها بارقه هایی پدید آمده بود، مانند تونس. این وضعیت بازتاب میراث زیانبار حکومت امپراتوری است. امپراتوری، با ارائه یک راه حل ناپسند اما پایدار برای نظم، از ریشه کردن دیگر گزینه ها جلوگیری کرده است.
واقعیت ناخوشآیند اما غیرقابل انکار این است که امپراتوریها، از دوران باستان تا دوران مدرن، به اشکال مختلف، بر تاریخ جهان (و به ویژه تاریخ خاورمیانه) سلطه داشتهاند، چراکه حداقل به طور نسبی، عملی ترین و روشن ترین ابزارهای یک سازمان سیاسی و جغرافیایی را فراهم کرده اند. امپراتوریها ممکن است، پس از خود، آشوب را به ارث بگذارند اما همچنین به عنوان راهحلهایی برای آشوب هم سر برآورده اند.
صدها سال، دورهٔ طلایی اسلام در خاورمیانه به عنوان یک دورهٔ امپراتوری بود. بیشتر این دوران را خلافتهای اموی و عباسی، و همچنین خلافتهای فاطمی و حفصی حکومت کردند. امپراتوری مغول بیاندازه خشن و بیرحم بود اما در اصل این مغولها بودند که دیگر امپراتوریها را به زیر کشیده و نابود کردند؛ از جمله حکومت های عباسی، خوارزمی، بلغاری، سونگ و غیره را. امپراتوری عثمانی در خاورمیانه و بالکان و امپراتوری هابسبورگ در اروپای مرکزی به طور مشهودی حمایت از یهودیان و دیگر اقلیتها را با روشنگرانه ترین ارزشهای زمانه خود سازگار کردند. قتل عام ارامنه در زمانی رخ نداد که امپراتوری عثمانی به طور کامل بر منطقه حاکمیت داشت، بلکه در دورهای رخ داد که ملیگرایان جوان ترک در حال جایگزین کردن این امپراتوری بودند. ملیگرایی تکقومی، بیشتر از امپراتوریگرایی چندقومی با ویژگی جهان-شهری اش، برای اقلیتها مرگبار بوده است.
امپراتوری عثمانی که به مدت ۴۰۰ سال خاورمیانه را، از الجزایر تا عراق، زیر سلطه داشت، پس از جنگ جهانی اول از هم پاشید. در سال ۱۸۶۲، وزیر امور خارجهٔ عثمانی، علی پاشا، با یک پیشبینی پیامبرگونه در نامه ای هشدار داد که اگر قلمروهای عثمانی، زمانی مجبور به تسلیم در برابر “آرمانهای ملی” شوند، “به یک قرن زمان و جوی های خون نیاز خواهند داشت تا حداقل به یک وضعیت نسبتا پایدار دست یابند..” در واقع، بیش از یک قرن پس از سقوط امپراتوری عثمانی، خاورمیانه هنوز جایگزین مناسبی برای نظمی که امپراتوری با زور اعمال میکرد، پیدا نکرده است.
تا پایان جنگ جهانی دوم، امپراطوری های سلطنتی بریتانیا و فرانسه، از لبنان تا عراق را در مناطق شامات و هلال بارور تحت حاکمیت خود داشتند. سپس در طول جنگ سرد، ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بودند که از لحاظ پویش های قدرت و نفوذ خود بر رژیمهای خاورمیانه، نقش امپراطوری را برعهده داشتند. آمریکا پیمان های عملی با اسرائیل و با پادشاهی های عربی در شمال آفریقا و شبهجزیره عربی داشت؛ اتحاد جماهیر شوروی نیز الجزایر، مصرِ دوران ناصر، یمن جنوبی و سایر کشورهایی که با رویکرد کمونیستی مسکو همراستا بودند یا با آن همدلی میکردند، را حمایت میکرد.
اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ فروپاشید و نفوذ و توانایی ایالات متحده در توان افکنی در منطقه هم از زمان یورش به عراق در سال ۲۰۰۳، پیوسته رو به کاهش بوده است. متاسفانه، بدون حضور شکلی از امپراتوری، منطقه خاورمیانه گام به گام وارد دورهای از آشوب شد همراه با فروپاشی یا ناپایداری رژیمها در لیبی، سوریه، یمن و غیره. به عبارتی، بهار عربی نه تنها تشنگی برای دموکراسی را نشان داد، بلکه دست ردی بر حکومتهای فرسوده و فاسد دیکتاتوری نیز بود. خلاصه آنکه، بدون درجهای از سلطه و نفوذ یک امپراتوری، خاورمیانه و به ویژه جهان عرب، به طور معمول “گرایش به تجزیه و تفرقه” را نشان میدهد، همانطور که تیم مکینتاش-اسمیت Tim Mackintosh-Smith، عرب شناس، هم به این نکته توجه داده است.
تأثیر مخرب
این ایده که امپراتوریها، متوسطی از نظم و پایداری را به خاورمیانه آوردهاند، با بسیاری از پژوهش های دانشگاهی و روزنامهنگاریِ معاصر در تناقض است. طبق دیدگاه اجماعی، عدم وجود دموکراسی و نه امپراتوری، مسئول ناپایداری منطقه است. این موضع، قابل درک است. در شرایطی که تجربهٔ استعمار مدرن اروپایی هنوز در کشورهای زیادی در خاورمیانه، آفریقا و دیگر مناطق تازه است، محققان و خبرنگاران همچنان سرگرم ارزیابی جنایات بریتانیا، فرانسه و دیگر قدرتهای اروپایی هستند. از آنجا که ما در دورهای از بازنگری و تجدیدنظرطلبی پسااستعماری به سر می بریم، منطقی است که بدکرداری های قدرتهای اروپایی در قرون گذشته، پررنگ جلوه کند. چالش کار در این است که بتوانیم از این بدکرداری ها فراتر برویم، بی آنکه آنها را ناچیز جلوه دهیم.
این بدین معنا نیست که قدرتهای اروپایی در خاورمیانه بیگناه بودند؛ برعکس. ناپایدارترین بخشهای منطقه امروزی خاورمیانه، بخشهایی هستند که ردپای روشنی از استعمار اروپایی را در خود دارند. به عنوان مثال، مرزهای کاملاً مصنوعی شامات، پس از جنگ جهانی اول، توسط انگلستان و فرانسه تعیین شدند. بنابراین، مرزهای سوریه و عراق امروزی، نتوانستند اصالت و سرشت جوامع سنتی کارآمدی را بازتاب دهند که مدتها بدون وجود مرزهای سرزمینی عمل میکردند. دولتهای مدرن، آنچه را باید یک کل یکپارچه باشد، به دو قسمت تقسیم کردند، زیرا استعمارگران بریتانیایی و فرانسوی تلاش داشتند نظمی را در منطقهای پیاده کنند که تا حدودی ویژگی بیابانی داشت. همان طور که الی کدوری Elie Kedourie، متفکر قرن بیستم و کارشناس منطقه خاورمیانه، به طنز گفته است: “آن جایی که هرگز مرزی به خود ندیده، چگونه می توان مرزگذاری کرد؟”
در واقع، دولت های سرکوبگر بعثی که در نیمهٔ دوم قرن بیستم در سوریه و به ویژه در عراق روی کار آمدند، تحت تاثیر امپراتوری اروپایی شکل گرفتند. ایالات متحده در سال ۲۰۰۳ به عراق حمله کرد که نتیجه آن بروز آشوب و آشفتگی بود؛ اما آمریکا در سال ۲۰۱۱ در سوریه دخالت نکرد و نتیجه همچنان آشوب بود. اگرچه افراد بسیاری، سیاست آمریکا را مسوول آنچه در هر دو کشور رخ داد، میدانند اما پیشران دیگری که در آن رویدادها به همان اندازه تاثیر داشت، میراث بعثگرایی بود، ترکیب مرگباری از ملیگرایی عرب و سوسیالیسم به سبک بلوک شرقی که تا حدودی تحت تأثیر اروپا در دورهٔ فاشیستی دههٔ ۱۹۳۰بود، توسط دو عضو از طبقه متوسط دمشق تاسیس شد که یکی مسیحی و دیگری مسلمان بود: میشل افلق و صلاحالدین بیتار. بنابراین نه تنها استعمارگری اروپایی، بلکه همچنین ایدئولوژیهای خطرناک اروپایی در اوایل قرن بیستم بود که خاورمیانه را به ناپایدارترین منطقه جهان تبدیل کرد.
تراژدی خاورمیانه از زمان فروپاشی امپراتوری عثمانی، به همان اندازه با تعامل پویای غرب با منطقه پیوند دارد که با خود خاورمیانه. مارشال هاجسون Marshall Hodgson، که بی گمان بزرگترین تاریخنگار معاصر خاورمیانه است، می نویسد “نارضایتی و گسست ریشهدار” در جهان اسلام، که از طریق گرایش های ضداستعماری، ملیگرایی و افراطگرایی مذهبی بروز می یابد، در نهایت واکنشهایی بودند به تماس بیشتر آن با دنیای صنعتی و پساصنعتی تهدیدکننده در محدوده های آن، که امپریالیسم غربی هم به طور طبیعی یکی از نتایج آن بود.
البته، اروپا و ایالات متحده قصد ایجاد چنین واکنشی را نداشتند. اما پویایی غرب در زمینه ایدهها و فناوری بهطور همزمان مناطق سابق امپراتوری عثمانی را بالاجبار مدرن کرد که به نوبه خود پیامدهای منفی استعمار را هم شدت داد. بنابراین، مارکسیسم، نازیسم و ملیگرایی، یعنی ایدههایی که همگی در غرب مدرن ریشه دارند، بر متفکران عربی که در خاورمیانه و اروپا زندگی میکردند، تأثیر گذاشت و الگویی را برای رژیمهایی فراهم آورد که در نهایت منجر به حکومتهایی چون دولت حافظ اسد در سوریه و صدام حسین در عراق شد. کالبدشکافی علمی این کشورهای از هم گسیخته، نه تنها تاثیر عوامل آسیب زای محلی، بلکه عوامل مخرب غربی نیز را آشکار می کند. آن امپراتوری که زمانی خاورمیانه را پایدار کرده بود، بعدها غیرمستقیما آن را ناپایدار کرد.
سوریه را در نظر بگیرید. بین سالهای 1946 تا 1970، این کشور 21 بار شاهد تغییر دولت بود که تقریبا تمامی آنها فراقانونی بودند از جمله ده کودتای نظامی. در نوامبر 1970 حافظ الاسد، ژنرال نیروی هوایی ارتش بعثی، از فرقه علوی ها – شاخه ای از اسلام که با شیعه گری همنوایی دارد- قدرت را در یک کودتای آرام و بدون خونریزی به دست گرفت و آن را “جنبش اصلاح” خواند. اسد تا زمان مرگ طبیعی اش یعنی سی سال بعد بر سوریه حکومت کرد. او نشان داد که یکی از تاریخی ترین چهره های خاورمیانه مدرن است، هرچند دست کم گرفته شد. او یک جمهوری کوچک وابسته و ضعیف را – که بی ثبات ترین کشور جهان عرب بود – به یک کشور پلیسی نسبتا باثبات تبدیل کرد. اما حتی اسد که حکومتی کمتر سرکوبگر و کمتر خونین نسبت به حکومت صدام در عراق داشت، نتوانست بدون توسل گاه به گاه به بربریت حکومت کند. وی در سال 1982 و در واکنش به خیزش خشن ساکنان سُنی شهر حما، حدود بیست هزار نفر را کشت، سرکوبی که به همان اندازه که موثر بود، بیرحم هم بود. بهای جلوگیری از هرج و مرج، بسیار سنگین بود و حافظ اسد را در دستیابی به ثبات یاری کرد. امپراطوری های عثمانی و فرانسه، چنین میراثی برجای گذاشتند.
یا به عنوان مثالی دیگر، پرونده لیبی را در نظر بگیرید که از مناطق متفاوت تشکیل شده و جدا از گذشتهٔ استعماری، هیچ پیوستگی تاریخی ای ندارد. لیبی غربی که به عنوان تریپولیتانی شناخته میشود، ویژگی جهان شهری بیشتری دارد و از نظر تاریخی به تونس و کارتاژ Carthage در حاشیه مدیترانه گرایش داشت. بهعلاوه، لیبی شرقی یا سیرنایکا Cyrenaica، محافظهکار است و به مصر و اسکندریه جذب میشود. سرزمینهای بیابانی میان آنها، از جمله فصان در جنوب، تنها هویتهای قبایلی و زیرناحیهای دارند. اگرچه عثمانیها همهٔ این واحدهای مجزا را به رسمیت شناخته بودند، استعمارگران ایتالیایی آنها را در ابتدای قرن بیستم به یک دولت یکپارچه تبدیل کردند، دولتی که چنان مصنوعی بود که مانند سوریه و عراق، غالباً نمیتوانست به جز با روشهای بسیار افراطی اداره شود. وقتی دیکتاتور معمر القذافی در سال ۲۰۱۱، دقیقاً ۱۰۰ سال پس از تصرف لیبی توسط ایتالیایی ها، سرنگون شد، دولتش به سادگی فروپاشید. سرنوشت لیبی هم، به مانند سوریه و عراق، نشان میدهد که دوران پسااستعمار اروپایی، تا چه اندازه مرگبار بوده است.
برازنده ی یک پادشاه
در نقطه مقابل، کشورهایی مانند مصر و تونس با آبشخورهایی از استعمار اروپایی و نیز امپراطوری اسلامی، وضعیتی آسانتری داشتهاند. به عنوان مثال، در تونس یک هویت متمایز پیش از اسلام، در دورهٔ کارتاژیها، رومیان، وندالها و بیزانسیها تقویت شده است. حکومتهای این کشورها ممکن است بیثمر و ستمکار باشند، اما نظمی که تحمیل میکنند مورد اشکال نیست. مسئله این است که چگونه این سیستمها را کمتر سرکوبگر کنیم. اکنون حتی تونس نیز از زمانی که انقلاب محبوب خود را در اواخر سال ۲۰۱۰ در ابتدای بهار عربی سامان داد، به دشواری خورده است. این کشور، جسورانه خود را به عنوان یک دموکراسی در پایتخت و شهرهای بزرگ دیگرش به نمایش گذاشت، حتی در شرایطی که قدرت مرکزی در استانها و مناطق مرزی تضعیف می شد، تا اینکه سال گذشته تحت ریاست کائیس سعید به استبداد بازگشت. با این حال، تونس هنوز نمونه ای امیدبخش از آزمون مردمسالاری در منطقه است. اینها، نشان می دهند که پیاده کردن سرمشق سیاسی غرب در خاورمیانه برای دستیابی به نظم و پایداری به روشی غیرزورمدار، تا چه اندازه دشوار بوده است. به جای دمکراسی، خودکاموگیِ مدرن ساز که خود از استعمار اروپایی نشات میگیرد، همیشه پاسخ آمادهای بوده است به آشوب و هرج و مرج.
حکومتهای کمتر سرکوبگر خاورمیانه، پادشاهی های سنتی اردن، مراکش و عمان بودهاند. به دلیل مشروعیت تاریخیِ ذاتی ای که به سختی به دست آمده، این رژیمها توانستهاند با کمترین درجه خشونت و بیرحمی حاکمیت داشته باشند، هرچند نظام هایی خودکامه هستند. آزمایشگاه هابزی Hobbesian laboratory در خاورمیانه نشان میدهد که علاوه بر امپراتوری، سلطنت نیز پایدارترین شکل حکومت طبیعی در خاورمیانه بوده است. به عنوان مثال، عمان به عنوان یک دیکتاتوری سلطنتی مطلق دهه هاست که با سیاستهای نسبتاً پیشرفته و آزادیهای فردی محدود عمل کرده است. این یکی از شواهدی است که نشان میدهد جهان نمیتواند دقیقا به حکومتهای دیکتاتوری شرور و دموکراسیهای نمونه تقسیم شود، بلکه متشکل از بسیاری از سایههای خاکستریِ میانه هم هست. خبرنگاران خارجی به طور کلی این مسئله را درک میکنند، اما متفکران و سیاستمداران در نیویورک و واشنگتن درک کمتری دارند.
عربستان سعودی و شیخ نشینهای خلیج فارس را در نظر بگیرید که در آنها یک قرارداد اجتماعی واقعی میان حاکم و مردم تحت حاکمیت وجود دارد. این حکام، یک حاکمیت شایسته، پیشبینیپذیر و انتقالات قدرت آرامی را فراهم میکنند و اجازه میدهند تا کیفیت زندگی قابل ستایشی برای مردم فراهم شود؛ در عوض، این جوامع نیز تلاشی برای به چالش کشیدن قدرت آنها نمیکنند. ثروت نفتی تا حد زیادی در این امر دخیل بوده است. اما حاکمان خلیج فارس نیز دیدگاهی سرشار از واقعبینی سخت و ماکیاولی دارند که غیراخلاقی نیست اما مقید هم نیست. آنها انتشار آشوب و آشفتگی ناشی از تلاش های متعدد برای دموکراسی در جریان بهار عربی را شاهدی میدانند از این که غرب هیچ درس مفیدی برای جوامع آنها ندارد.
کرامت، نه دموکراسی
البته، این هنوز کل ماجر نیست. خاورمیانه به جلو میرود، گرچه این یک حرکت خطی نیست. فناوری دیجیتال، از جمله رسانههای اجتماعی، سلسلهمراتب را از میان برده و توده ها را دلیری بخشیده تا قدرتهای حاکم بر آنها کمتر یله و بیشتر پاسخگو باشند. دیکتاتورها اکنون به گونهای به افکار عمومی اهمیت میدهند که قبلاً در خلیج فارس و دیگر جاها سابقه نداشت. به علاوه، اگرچه امپراتوریهای دریاییِ پرتغال، هلند و بریتانیا در آغازه و ادامه دوران مدرن به خاورمیانه کمک کردند تا وارد یک سیستم جهانی تجارتی شود، اما این تعامل به طور طبیعی با گذر زمان در منطقه فراگیرتر شده است. آیندهٔ خاورمیانه شاهد ادغام هرچه بیشتر با غرب و با دیگر جریان های متقاطع جهانیشدگی خواهد بود. این وضعیت ممکن است در نهایت سرشت سیاست در منطقه را تغییر دهد. اما به همان دلایلی که دوران سلطه امپراتوری ها در خاورمیانه تا به این حد طولانی بوده – و در واقع به قبل از تولد اسلام باز می گردد – هیچکس نباید انتظار پایان سریع این فاز پساامپریالیستی ناپایدار را داشته باشد. در نهایت، در دنیای سیاست، هیچ چیز به اندازه جستجوی نظم، روند کشداری نیست.
البته، منطقه هنوز کاملاً با امپراتوری ها خداحافظی نکرده است. ایالات متحده، هرچند در پی جنگ عراق تضعیف شده اما هنوز هم به عنوان یک قدرت بیرونی برجسته امنیتی و نظامی و با برخورداری از پایگاههای هوایی و دریایی در اطراف شبهجزیره عربی یعنی یونان در شمالغرب، عمان در جنوبشرق و جیبوتی در جنوبغرب در این منطقه حضور دارد. در همین حال، ابتکار کمربند و جاده چین شبکهای از مسیرهای انرژی را از خلیج فارس به چین غربی پیشبینی میکند که با یک بندر پیشرفته در ساحل جنوبغربی پاکستان پشتیبانی میشود. پکن با یک پایگاه نظامی در جیبوتی، به تاسیس پایگاههایی مشابه در پورت سودان و نیز در جیوانی، در مرز ایران و پاکستان میاندیشد. علاوه بر این، دولت چین دهها میلیاردها دلار در یک هاب صنعتی و لجستیکی در امتداد کانال سوئز در مصر و نیز در زیرساخت و پروژههای دیگر در عربستان سعودی و ایران سرمایهگذاری کرده است.
ایالات متحده و چین، هیچ مستعمره یا سرزمینهای تسخیرشده ای ندارند. آنها بر مردمی فراتر از مرزهای خود حکومت نمیکنند. اما منافع امپراتوری دارند و در این تقاطع تاریخی، این منافع نیاز به ثبات دارند، نه جنگ، به ویژه زمانی که سرمایهگذاریهای چین، پکن را به شکل عمیقتری در فرآیندهای داخلی اقتصادهای خاورمیانه ادغام میکند. توافق اخیر میان عربستان سعودی و ایران که توسط چین طراحی شده تا روابط دوجانبه رسمی را بازسازی کند، و واکنش عمومی دولت بایدن به آن، نشان می دهد که امپراتوری، یا بهتر بگوییم یک نسخه غیررسمی آن، ممکن است هنوز به پایداری در خاورمیانه کمک کند. همچنین با حصول پایداری نسبی، حکومتها ممکن است انگیزه مند شوند که از کنترل ها و فشارهای داخلی تا حدی بکاهند تا جوامعی کارآفرین تر و با توانایی بیشتری برای بقا بسازند، آن هم در زمانی که بیش از پیش با اقتصاد جهانی متصل و درهم بافته میشوند. به عنوان مثال، حکومت سعودی، علی رغم کارنامه نومیدکننده حقوق بشری اش، با کاهش محدودیتها برای زنان و ادغام آنها در نیروی کار کشور، جامعه بازتری را رقم می زند. این فرآیند در سراسر جهان عرب با دقت تحت نظر گرفته می شود و میتواند الگویی برای حکومتهای انعطافپذیرتر و مقاومتر در برابر اسلام سیاسی ارائه دهد.
رابرت ورث Robert Worth، روزنامه نگار، پس از سالها گزارشدهی عمیق در جهان عرب برای روزنامه نیویورک تایمز، می نویسد که در طول تمام این سالها، آنچه در نهایت، خواسته مردم عرب است، کمتر دموکراسی و بیشتر کرامت یا عزتنفس است: دولتی که بدون توجه به اینکه مردمسالار باشد یا نه، “زیردستانش را از تحقیر و نومیدی محافظت کند”. امپراتوری ها، از عثمانی و اروپایی اش، ثبات را برقرار کردند اما به کرامت و عزت نفس مردم کمکی نکردند؛ بینظمی البته هیچیک از اینها را فراهم نمی کند. دولتمداری بیشتر مشورتی، با اصلاحاتی به شیوه سلطنتهای سنتی محلی مراکش و عمان، میتواند مسیری میانه را هموار کند. در این مسیر است که شاید بهترین امید برای ادامه تحول خاورمیانه نهفته باشد، حتی اگر ضرورتا از یک الگوی غربی پیروی نکند.